راست می گی. خیلی سخته که آدم کسی رو که دوست داره نبینه. اونم آدمایی مثل من... مثل تو...
چند وقتیه که جور عجیبی شدم. به تو که فکر می کنم، به رابطه مون، انگار که نرم می شم. دلم می خواد خدا رو تا تهش بندگی کنم. قبل از تو هم این اعتقادات مذهبی بود.
هرچند که اوایل با تو بودنم، به همون دلایلی که می دونیم، با افت شدیدی همراه شد. اما حالا دارم کم کم پیدا می شم. مثه ضربه ای که روی رینگ مسابقه می خوری. تا مدت ها گیج می زنی. بعد کم کم خودتو پیدا می کنی و همه چی ت برمی گرده به روال سابق. با این مزیت که این بار می دونی باید از خودت بیشتر محافظت بکنی. باید این بار برای دفاع از خودت، حمله کنی...
برگشتم انگار. این بار اما یه جور دیگه ای مسلمونی می کنم. حس می کنم به تو که فکر می کنم مسلمون تر می شم. برای خودمم عجیبه...
خدایا مرسی که اجازه دادی برگردم پیشت... مرسی که اجازه می دی عبادتت کنم. و مرسی که اجازه می دی با مملم بندگی تو کنم...
پ.ن: به قول مریم: خدایا بیا پایین با هم آواز بخونیم دیگه!