ذوق بزرگ ترین چیزیه که خلائش در تو احساس می شه. برای هر چیز فقط همون چند روز اول ذوق داری. بقیه ش باید بره خاک بخوره. مثه این وبلاگ.
پ.ن: می ترسم زندگیمونم همین طور باشه. اینو قبلا هم بهت گفته بودم. بعد می شه اون که من با دوستام می رم پی کیف خودم، توهم پی کار خودت. اینو قبلا هم بهم گفته بودی.
تمام دیشب خیال می کردم نمی بینمت. برات آیت الکرسی می خوندم که به سلامت برسی تهران... کنار من... صبح که زنگ زدی، منتظر بودم خبر بهم خوردن برنامه رو بدی. توی راه که می اومدم هم، با اون همه ذوق، ته دلم انگار باور داشتم که دیگه این فاصله ها برداشتنی نیستن... درماندگی آموخته شده!
من و تو با خودمون چی کردیم که انقدر برای هم محال شدیم محمدم؟!
چقدر به یاد موندنی بودی امروز... چقدر عاشق بودم... چقدر شکر کردم خدایی رو که تو رو به من داده... خدایی که فرصت تجربه این عشق رو بهم داده... لا حول ولا قوت الا بالله...
یادمه یه بار، یه شب، از اون شبا بود... از خدا خواستم منو وقتی ببره که قبلش بهم فرصت تجربه عشق رو داده باشه... حالا تجربه کرده م... اما حریص شده م محمدم. بیشتر و بیشتر می خوام... ناب می خوام... خالصشو می خوام...
می خوام با خودت بریم اون جاها که دیگه من و تویی نیست... هر چی هست، خداست... عشقش هم خداست... مرگش هم مال خداست...
من هنوز باهات پیاده نرفته م مکه... بمیرم که چی؟
من هنوز با تو، تک و تنها، تو یه روستای غریب نبوده م! من هنوز با تو، تو یه مملکت غریب، تو یه شهر غریب، یواشکی عشقبازی نکرده م! هنوز نبرده مت اونجاهایی که آرزومه ببینی... هنوز نبردیم اونجاهایی که دلت می خواد ببینم... کجا برم به این زودی؟
با دنیا عوضت نمی کنم محمدم... با دنیا عوضت نمی کنم... این جمله رو تا حالا برای کسی یا چیزی نگفته بودم.
من، تمام و کمال می خوامت. همین طور که هستی و همین طور که می دونم ظرفیت شدنش رو داری...
عشق من...
یادته بهم می گفتی ما انقدر از موانع مختلف رد می شیم که وقتی پای سفره عقد کنار هم نشستیم، خالص خالص شده باشیم؟ یادته می گفتی محبتمون باید به هم خالص بشه؟
راست می گفتی عزیزم. تو رو نمی دونم اما من دارم این خلوص نیت و پاک شدن محبتم رو به تو کاملا حس می کنم. هر روز بیشتر و بهتر از قبل دوستت دارم. هر روز بیشتر تو رو سوای از تعلقاتت می خوام. هر روز بیشتر آماده تحمل همه مشکلاتی می شم که با باهم بودن ما ممکنه پیش بیاد.
عزیزترینم... هر روز بیش از قبل باهات یکی می شم... خدا رو شکر می کنم به خاطر حضورت که برای من سراسر آرامش و تکامله...
من برات آرزوی خوبی بودم محمدم؟
- سه ساعت دیگه می رسم قم. ولی نمی دونم چند ساعت طول می کشه تا به آرزوم برسم.
تو می دونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
= نمی دونم. فقط امیدوارم قطار از ریل خارج نشه. توقف نکنه. منفجر نشه. یا حتی اشتباهی سوارش نشده باشیم. اگه اینطور نشه، هر قدرم رسیدن به مقصد طول بکشه، باز سفر خوبی داریم محمدم...
دلم برات تنگ شده.
- مایه دلخوشی من. دل منم برات تنگه. حضورت تو زندگیم، از یه عادت داره به یه نیاز تبدیل می شه. این همونی بود که دیشب می خواستم بهت بگم...
= عزیزم... نقطه اوجی هستی تو زندگی من. نه به خاطر عاطفه ای که به جوشش اومده از حضورت. به خاطر بهایی که حضور تو به زندگیم داده. اینو حقیقتا می گم.
- بگم از چی می ترسم؟ از اینکه نتونم حقتو ادا کنم. این که جایگاهت خیلی بالاتر از اینه که زن من بشی. می ترسم مرد همتراز تو نباشم...
= این حرفو نزن محمدم. من پی مردی می گشتم که روحش بزرگ باشه. دلش بخواد خوب باشه و تو این مسیر حرکت کنه. خدا تو رو بهم داد. می دونم که بزرگ می شیم...
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم.
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدایا...
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم.
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدایا...
یکی برای من الله اکبر رو معنا کنه...
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم.
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
یکی برای من الله اکبر رو معنا کنه...
می خوام بمیرم. بزدلانه می خوام بمیرم چون نمی تونم تصمیم بگیرم. حذف من از این قائله کم ضرر ترین تصمیمه که می شه گرفت...
خدایا...
ماجرای بدی شده عزیز دلم. سرگردان موندم بین این اتفاقات. بین بخشی از دلم که داره به سمت تو کشیده می شه و بخشی که دل نگرون الهه ست. نمی تونم تنهاش بذارم. اما تو رو هم نمی تونم تنها بذارم. نمی تونم ماجرامون رو کش بدم. اما طاقت تنها موندن الی رو هم ندارم.
حقیقتا برای من بار سنگینیه. این که هر لحظه نگران تو باشم. نگران اون باشم. نگران خودم... نگران رابطه ای که می دونم طولانی شدنش، قبل از هر چیز تیشه به ریشه خودش می زنه... و حتی نتونم هیچ کاری برای گذشتن از این مرحله بکنم.
می دونم که منتظر یه اشاره منی... تصمیم می گیرم تاریخ اومدنت رو مشخص کنیم. همون شب خواب الی رو می بینم... همون شب فکر می کنم رفتیم مثلا خرید... خون می شه به دل من اون خرید بازاری که دل الی در کنارش بگیره...
این روزا حس می کنم داره سرسری انتخاباشو بررسی می کنه. فقط برای این که با ازدواج من، اون اتفاق معنی دار نیفته. خیلی به نگاه جامعه حساسه. اگه من مانع نشده بودم، به این آخری اوکی داده بود. ماجراش رو بعدا برات تعریف می کنم...
می دونم که شاید خیلیا تو موقعیت من باشن و فقط به خودشون فکر کنن. اما من... فرم زندگی ما... سختی هایی که از بچگی کشیدیم و غم هاش همه تا الان جمع شده رو دلمون... انسانیت... خدا... واااای! همزمان به چند تا چیز باید فکر کنم.
می دونم که تا حالا بزرگوارانه و فداکارانه صبر کردی. حتی با روح بزرگت این ماجرا رو انقدر قشنگ تعبیر کردی تا این روند رو طبیعی جلوه بدی. اما من مسئولم محمدم. من برای تو مسئولم. برای سختی هایی که می کشی. برای سختی هایی که از بچگی کشیدی و حالا باید تو زندگی مشترکمون برات جبرانشون کنم. برای خانواده ای که باید بسازیمش. برای شبایی که تنها هستی. برای تک تک اس ام اس های عاشقانه ات. برای این بهاری که آدمو هوایی می کنه و بچه من تنهاست... من مسئولم...
برای الهه که شکننده ست. از من شکننده تر. از الهام شکننده تر. از مانا شکننده تر. از تمام دخترایی که دیدم و دیدی شکننده تر. برای کوتاهی ای که پدر و مادرمون کردن و من، ما سه تا، باید برای هم جبرانشون کنیم...
برای خودم که تو این رابطه، شدم اولویت آخر. بعد از تو، الهه و خود رابطه، من آخر از همه قرار دارم. شکایتی نیست. چی بهتر از اینکه آدم به خاطر عزیزاش آخر باشه... (سر که نه در راه عزیزان بود / بار گرانی ست کشیدن به دوش)
این صبر و قرار تو، با اینکه می دونم چقدر داری اذیت می شی، بیشتر مسئولیت منو سنگین می کنه. شاید اگه بهم می گفتی که خسته شدی، که نمی خوای تحمل کنی، که از تعلیق بدت میاد، اونوقت انقدر نگرانت نبودم. انقدر خودمو مسئول نمی دونستم. انقدر شرمنده مردونگیت نمی شدم...
دارم پاره می شم محمدم... دارم چند تیکه می شم. نمی دونم تو این آزمایش چه جور باید عکس العمل نشون بدم. خدا داره منو با تو و با الی، با این رابطه، با مفسده هایی که تو این کشدار شدن هست، همزمان آزمایش می کنه.
فکر می کنم حتی اگه بزرگتر از این هم بودم، باز همین جور مثل خر تو این گل وا می موندم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینا رو نگفتم عزیزم که شکایت کرده باشم. حتی نگفتم که به صبر دعوتت کنم. فقط خواستم باهات درد دل کرده باشم محمدم. این روزا بیشتر از همیشه به حضور همسرم احتیاج دارم...
دوست دارم... همه جوره بهت پایبندم عزیزم...
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی
می دونم که این روزها کمتر به عشقولانه ها فکر می کنی. می دونم که الان یه چیزایی واسه ت اولویته و من و بقیه چیزا، کمی تو حاشیه ایم. (خب البته اگه فقط این مدت باشه عیبی نداره. اما من بعدا هیچ رقمه از حق محوریت خودم به نفع درس و کار و زندگی کوتاه نمیام! گفته باشم! )
اینا رو نگفتم تا مثلا یواشکی اعتراض خودمو ابلاغ کرده باشم ممل جونم! گفتم که بدونی بهت حق می دم. حتی با اینکه دلم برات پر پر پر پر پر می زنه، اما دلخور نمی شم. حتی با این که بیشتر و بیشتر و بیشتر می خوامت، اما می خوام خیالت این یک ماه راحت باشه عشق من.
می دونم که این مرحله اونقدر برای عزیز دلم حساس و بحرانیه که با تموم شدنش، چند قدم زندگیمونو جلو برده. اما محمدم این طرف هم خبرائیه! داره اتفاقاتی در من می افته... انگار دارم از یه مرحله دیگه رد می شم... دارم کامل تر می شم...
مرور اس ام اس هامون چه قدر خوبه. دارم نقاط ضعف و اشتباهاتمو می بینم عزیزم. الان می فهمم...
الان می فهمم محمدم که خیلی جاها واقعا حق با تو بود و من متوجه نبودم.
بعضی جاها بی مورد مقاومت یا پافشاری می کردم.
منو ببخش واسه بی تجربگی هام.
می گن ازدواج باعث رشد آدم می شه. حس می کنم بعضی از جنبه های این حرفو دارم کم کم می فهمم. ممل دارم خودسازی می کنم! فک کن!
کمکم کن معشوقه پرشور و بانوی آرامشبخش زندگی تو باشم.
پ.ن: اس ام اس ها اگه نبود، شاید من فرصت عقبگرد نداشتم. فرصت فهمیدن خودم رو هم. فرصت تماشای دل تو رو هم...
بیا همیشه برای هم بنویسیم. می خوام نوشتن، جزء لاینفک زندگیمون باشه. باشه؟ باشه عزیزم؟ بگو باشه!
حالا که بهت دسترسی ندارم، هر لحظه از شب و روزم پر از احساساتیه که می خوام همون موقع، دقیقا همون موقع باهات درمیون بذارم.
عزیزم... محمد دوست داشتنی من... چقدر امروز دلم صدای نرم و آرامش بخشتو می خواست. چقدر دلم برای مهربونیای مردَم تنگ شده بود... حیف که نیستی. حیف که کارت تلفنت فقط به اندازه یک دقیقه و 26 ثانیه شارژ داشت. حیف که تا خواستم بهت بگم که چقدر بیشتر از گذشته (حتی بیشتر از هفته قبل، بیشتر از همه همه آدما) باهات حس یکی شدن دارم، تلفن قطع شد.
می خواستم امروز بهت بگم که حتی اگه گاهی تلخ می شم و غر می زنم، ولی دارم حرکتتو می بینم. دویدنتو... تلاش کردنتو برای ساختن زندگیمون... برای اینکه استعدادهات، بروز پیدا کنن. برای رشدت... برای ثابت کردن مردونگی ت (که حتی وقتی به روی خودم هم نمیارم، ته دلم جوهر درونت رو تحسین می کنم).
چقدر برام ایده آلی. چقدر همیشه آرزو داشتم آگاهی و تلاش برای دانایی، تلاش برای رشد، بزرگ شدن، پر شدن، خصیصه اول مردَم باشه. چقدر خوبه که تو این همه از من بیشتر می دونی...
چقدر بد که انقدر از هم دوریم. و چه بد که امروز اینهمه از صبح تا همین الان، منتظر تماست بودم تا تمام اینا رو بهت بگم، اما فقط یک دقیقه و 26 ثانیه از همه ی همه ی همه ی 24 ساعتت، سهم من شد.
عیبی نداره. عزیزم، محمدم، دوستت دارم. باشه؟ باشه؟ بگو باشه!
مراقب خودت باش. پشت گوش ننداز. بالاخره یه داروخانه اونجا پیدا می شه که آنتی هیستامین داشته باشه.
(چی دارم می گم. تا تو اینا رو بخونی، دیگه نه فین فینی هست و نه حساسیتی...)
پ.ن 1: فقط کاش لااقل این نوشته ها رو نذاری که یک طرفه بشن. می خوام بدونم که می شنوی.
پ.ن 2: اگه تو اس ام اس هام دیده باشی، جاهایی که می خوام خیلی خیلی عمق ماجرا رو نشون بدم، جاهایی که می خوام ماجرا خیلی خیلی جدی گفته بشه، وقتی می خوام چقدر رو با کشش فتحه بگم، آخر "چقدر" هام "ر" رو حتما میارم. اما برای چیزای معمولی، غیر جدی، بامزگی، وقتای لوس کردنم حتی، چقدر رو می نویسم "چقد".
چقدر های متن بالا، همه با تاکید "ر" نوشته شدن. "ر" ای که معنی همون کشش طولانی فتحه رو می ده.
پ.ن 3: عزیزمی محمدم... عزیز دلمی...
پ.ن ۴: اینهمه نوشتم عزیزم اما هنوز:
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران...
کاش می شنیدی...
1- از فاصله ها می ترسم . همیشه اول جلوه گری می کنند. یاد آدم می آورند که چقدربیشتر می شود دلتنگ شد. که ظرفیت دوست داشتن چقدر بیشتر از این حرف هاست... که ظرفیت دلتنگ شدن... خواستن... اشتیاق...
همین که پیچ اول را رد می کنی، یا باید بشکافی از ذوق و امتناع، یا خودکار دست بگیری و هی دوره کنی گذشته را و هی برای آنکه دلت نگیرد، پی غلط هایی بگردی که نمره عشق را کم می کنند.
اگر خوش شانس باشی و به مرز شکافتن هم برسی، همان راداری که توی تنت، دلت، مغزت، کار گذاشته اند، شروع می کند به علامت دادن که همین حالا است که از دست بروی... آن وقت فراموشی دامن آدم را می گیرد... سازگاری... تساهل... بی تفاوتی... سرما...
2- همیشه با خودم کشمکش داشتم که بدانم بالاخره سرمایی ام یا گرمایی. زمستانی که همه به کت قناعت می کردند، خانه من توی بخاری بود و تابستانی که همه به بادبزن، من پی عریانی می گشتم. بعدها فهمیدم که درد من بهم خوردن تعادل است. هر تعادلی که میلیمتری به زیر و بالا میل کند، مرا کیلومتر، کیلومتر تکان می دهد. می لرزاند...
همین است که عزیزم گاهی به پر و پایت می پیچم که چرا مرا فراموش کردی؟ چرا امروز حالم را نپرسیدی... لابد دوستم نداری... دلت تنگ نمی شود... کنارم گذاشته ای...
آرزوی تو عزیز دلم، ناز نازی نیست... فقط تنش، دلش، روحش انعکاس هر سرانگشتی را ده برابر می کند... رادار توی تنم گاهی به حدی غیرمنطقی قوی می شود...
3- کاش زودتر به یک نقطه ثباتی برسیم. یکی بود، یکی نبود این روزها حوصله ام را سر می برند.
4- حالا که هیچ راه چاره ای نمانده، لا اقل همین کاغذهای وبلاگی ات را کمی گرم تر و آزادتر بنویس عزیزم. لحنت چرا این همه بازداری دارد؟
باید تَخیُل کنیم که در مِه راه می رویم ،در مِهی بسیار فشرده و سپید...
در کنار هم من و تو مِه را می پیماییم – آرام و به زمزمه با هم سخن می گوییم...
(نادر ابراهیمی)
چقدر ظالمانه که من این روزها از هر زمان دیگه ای بیشتر دلتنگتم، بیشتر عاشقتم و بیشتر هواتو کردم...
و همه ی همه ی همه ی راه های به هم رسیدن بسته ست...
برقراری ارتباط با معشوق مورد نظر مقدور نمی باشد...