شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

از این سرپناه خیالی نجاتم بده...

 

بدم میاد. عصبی می شم. از این پاورچین، پاورچینات عصبی می شم. از این نه نمی شه و نمی تونیم گفتنات عصبی می شم. از این بندایی که به پاته... تصورشون حتی افسرده م می کنه. از اینکه فکر می کنی زیر ذره بین همه هستی. می ترسی نوشته هات یه ذره بودار باشه و کسی چیزی بهت بچسبونه. از این که ازم می خوای محافظه کار باشم. از این که می ترسی دیوونگی کنی...

گاهی فکر می کنم زبون همو نمی فهمیم. جون می کنم تا بهت بگم من از این وقفه های زندگیت بدم میاد، از ترس و محافظه کاری کلافه می شم، تعلل و دست دست کردن نفسمو خفه می کنه... اما تو باز حرف خودتو می زنی. بهانه... همیشه بهانه ای داری. در نهایت هم می رسیم به اینجا که من تو رو نمی فهمم. من که آخر سر شلوغی بودم!

همیشه می رسیم به اینجا که تو الان داری سه تا رشته می خونی و نمی رسی به هیچ کاری. حتی نمی رسی هفته ای یه بار بری استخر. حتی نمی رسی شبی 1 ساعت بری باشگاه! اما می رسی که بین روز بخوابی! کلافه میشم وقتی خودتو با آدمایی مقایسه می کنی که کم از "ناصر" ندارن. من تو رو با خودم می سنجم. چون ما قراره با هم زندگی کنیم. نه تو با یکی از اون آدمایی که او مدرسه لعنتی، ناصر بارشون آورده.

بدم میاد. عصبی می شم. از این انعطاف ناپذیریت. از اینکه یه عالمه باهات حرف می زنم، منطقا می گی که توجیه شدی، اما باز زحمت یه حرکت کوچولو و امتحان پیشنهاد منو به خودت نمی دی. یعنی اصلا واسه حرفم ارزش قائل نیستی که بدی.

تصویر جدیدی داری تو ذهن من از خودت می سازی. شجاع نیستی. می خوام شجاع و اهل ریسک باشی اما نیستی. واسه حرف خودتم ارزشی قائل نمی شی. دیگه وقتی از یه طرحی که تو سرته حرف می زنی، یا یه پیشنهاد تازه می دی، نمی تونم خوشحال شم. ناخودآگاه به خودم می گم: بی خیال. این که فقط حرفشو می زنه. کو مرد عمل؟! اینجوری می شه که اعتماد یه زن از مردش سلب می شه.

اینجوری می شه که ازت دور می شم. که حس می کنم علاقه م داره بهت کمرنگ می شه. که حس می کنم افتادم تو یه چاله و روز به روز بیشتر افسرده می شم. بعد تو می پرسی دلیل افسردگیت چیه و من نمی تونم توضیح بدم.

آینده من تا اون قسمتی که مربوط به خودمه، روشنه. اما درست همونجایی که به تو پیوند می خوره، مبهم می شه. من از این آینده ای که سعی داری ازش مطمئنم کنی، می ترسم و چون همیشه نگرانم می کنه، داره ازش بدم میاد. انگار دارم ازش فرار می کنم. تا کی می تونم به حرفت اعتماد کنم که می گی خیالم از بابت آینده راحت باشه؟ چی به من نشون می دی؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید جمعه 31 فروردین 1386 ساعت 08:52 http://saeed-lovecity.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری
موفق باشی
خوشحال میشم به منم سر بزنی

[ بدون نام ] جمعه 31 فروردین 1386 ساعت 08:55 http://www.wall.blogsky.com

سلام...
درد دل...
فکر کنم آدم باید خودش را با خودش بسنجه...
چون خودت را بخواهب جای یه نفر دیگه بزاری خیلی سخته....
آینده افراد هم خودشون می سازن..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد