شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

منو رها کن از این فکر تنهایی

یه روزایی بود که وقتی بهم می گفت من ضامن هدایت کسی هستم، که به سمت خودم خوندمش، یا وقتی می خوندم که می گه هرکی رو بخواد هدایت می کنه، دلم آروم می گرفت. انگار که یکی از همونا بودم... انگار مرجع ضمیراش من بودم.

حالا دلم آروم نیست. حالا وقتی غضبش رو به سمت اونایی نشونه می ره که هدایت شدن و بعد از راه برگشتن، وقتی از کسایی حرف می زنه که اون خواسته تا راهو گم کنن و هیچی نمی تونه باعث برگشتنشون بشه، جز اینکه اون بخواد، فکر می کنم با منه که داره حرف می زنه.

دلم آروم نیست... یکی زود بیاد منو ببره... باید برم. نمی دونم کجا. خونه تو؟ پیش خدا؟ تو قبر؟ نمی دونم... فقط می دونم باید برم. یکجا ایستادن و نگاه کردن، داره از بینم می بره. می خوام نباشم... می خوام برم...

می دونی غاده چه مهری از چمران خواست؟ "قرآن و تعهدی از داماد که منو در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کنه."

مهر من تو اون قباله ازدواج مهم نیست چیه. مهری که من و تو هر دو تو دلمون قبولش داریم و من به محض اومدن تو خونه ت ازت می خوام، همینه. به رشد و تعالیم کمک کنی. به رشد این دنیا و اون دنیا. خیلی وقته که اگه قدمی برمی دارم، ته دلم یه چیزه. می خوام همه چی تموم باشم. کامل باشم. چون ادعای مسلمونی دارم و مسلمون نمی تونه پیش کسی، از خوبیای دنیا کم بیاره. نمی تونه مهارتی رو بلد نباشه. نمی تونه از علم دنیا عقب بمونه. نمی تونه زیبا و جذاب نباشه. نمی تونه آدم موفقی نباشه. نمی تونه یه سر و گردن از بقیه بالاتر نباشه. نمی تونه خوب حرف نزنه. نمی تونه خوب حس نکنه. خوب نبینه. خوب نشنوه. خوب ساز نزنه. خوب عبادت نکنه...

ضامن رشدم باش. هرچی می دونی، هرچی می تونی... من عادت به عادی زندگی کردن ندارم. تو هم همین طوری. می دونم. خدا از اول برامون نقشه داشته...

کاش می شد برم مکه. پای پیاده. هروله کنان... نمی دونی که من چی می خوام. من به همه تردیدها و سختی ها و سنگ ریزه های این راه محتاجم... یه نقطه اتکا می خوام. یه نقطه اقتدار... کاش شریک رویاهام بشی... من با تو یا بی تو، تو این چند روزی که اجازه زندگی کردن دارم، باید حرکت کنم. باید برم. یه جا موندن از بینم می بره. باید برم. پای پیاده... هر جا که شد. راه از درون خود من شروع می شه و درون خود من به مقصد می رسه. این وسط نمی دونم تو دنیا، چه چیزایی اقتضای حرکتمه. اما هروقت احساس کنم چیزی بخشی از حرکتمه، باید انجامش بدم. کمکم کن راهی بشم... راهم باش... همراهم باش...

 

پ.ن: وقتی می بینم حرکتی می کنی، موفقیتی داری، مهارتی کسب می کنی، سراپا شکر می شم. از تو که تو راه کمال خودت قدم بر می داری و از خدا که دستش پشتمونه. دوست دارم عزیزم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد