شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

Love is...

خدایا ازت ممنونم که به من کسی رو دادی که وقتی حالم بده، از اون سر شهر، همه کاراشو رها می کنه و میاد پیش من تا حالم خوب شه و با این که خودش غذا خورده، می بردم بهم ناهار می ده و با این که خونه منتظرشن و یه عالم کار داره، باهام قدم می زنه تا مطمئن شه که حالم خوبه...

خدایا مرسی که دختر سرسختی مثل من رو عاشق همچین مرد دوست داشتنی و پاکی کردی...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عشق یعنی تو دورانی که از همه آدما متنفر می شی و آماده پاچه گرفتنی، تنها چیزی که آرومت می کنه شنیدن صدای محمدت باشه...

این ماه پاچه تنها کسی رو که دوست ندارم بگیرم، تویی عزیزم...

بهتره بگم از این ماه...

خواستگاریییییییییی!!!! :))

شاید اگه نیم ساعت دیر نمی کردی، هیچ وقت نمی فهمیدم انتظار یعنی چی؟ نمی فهمیدم دختر دم بختی ام که منتظر خواستگارش نشسته روی مبل، منتظر لحظه ای که زنگ در زده یشه و اضطرابش به اوج برسه.

این روزها زیاد که مضطرب می شم به طرزی بزدلانه می خوام عرصه رو خالی کنم. چند بار اوایل صحبت ها، به الهام سقلمه زدم و زیر لب گفتم دلم می خواد از جمع در برم!

پیراهن چارخونه سفید چه قشنگت کرده بود. اونقدر که همون لحظه اول دیدن، می خواستم بپرم بغلت و بگم وای که چه خوشگله این پیرهن پسر با سلیقه ام! 

چه اضطرابی داشتم که با هر کلمه بابا که بوی مخالفت می داد، به اوج می رسید و لب هام همونجوری که خودت می دونی آویزون می شد.

دیروز برام محمد نبودی... یه خواستگار غریبه هم نبودی. یکی بودی که تازه داشتم کشفت می کردم. صدات که همیشه بهت می گفتم مثل فروتنه – و می دونی که من عاشق صدای فروتنم- دوباره داشت تو گوشم مثه روزهای اول زنگ می گرفت که با هر کلمه ت دلم فشرده می شد.

مثل مادرایی که وقتی بچه تازه زبون باز کرده شون بلبل زبونی می کنه، دل از کف می دن، وقتی قشنگ با بابا حرف می زدی، وقتی اون کلمات مرتب و به جا رو پشت هم ردیف می کردی، می خواستم هی قربونت برم.

وقتی می خندیدی و دندونای برفی ت پیدا می شد، وقتی یه کوچولو از پس اون همه خجالت، بامزگی می کردی و اون جو سنگین و پر از رو دربایستی رو می شکستی، دلم می خواست بپرم دست بندازم گردنت.

من به این پرروگی هیچ وقت انقدر خجالت نکشیده بودم! هیچ وقت اینجوری مچاله نشده بودم گوشه مبل. چرا نگام نمی کردی پسر محجوبم؟ خودمو واسه تو قشنگ کرده بودم و تو نگاه سر به زیرتو از من می دزدیدی.

وای اگه بدونی! فهمیدم خیلی بیش فعالم و به شدت فضول! دوست داشتم همه ش تو مباحثات شرکت کنم! مثلا وقتی در مورد کلک های محمدی صحبت می شد، وقتی حرف سر بنزین بود، یا سر گرمای خرما پزون (آدم پزون!) اهواز! من هی دلم می خواست اظهار فضل از خودم در وکنم!

سبد گل قشنگتو می خوام خشک کنم. یه احساس مالکیت عجیبی نسبت بهش دارم که حد نداره. انگار می خوام بیارم فقط بذارم دم دست خودم. بزرگترین رد حضور تو توی خونمونه بچه! چه جوری می تونم بذارم در معرض دید همه؟