-
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
یکشنبه 20 آبان 1386 18:41
شاید اگر این قدر سر به هم رسیدن ما وقفه نیفتاده بود و هر طنابی که می توانست بیرون بکشدمان، بند پایمان نشده بود، حالا دیگر انقدر هول برم نمی داشت که نکند ناکام از دنیا برویم. نکند پایم لیز بخورد و طوریم بشود و تو را از دست بدهم؟ نکند تلفن را که جواب نمی دهی یعنی طوریت شده و من باید بی تو بمانم؟ خودت می دانی که سر پر...
-
تولد یک عشق
سهشنبه 15 آبان 1386 00:52
تق تق تق ...آرزوم متولد شده بود،اما اینجا هوایی برای نفس کشیدنش نداشت،از زور بی هوایی کبود شده بود،ضربه ها یکی یکی به پشتش می خورد تق تق تق...،یه چیزی گلوش رو فشار می داد هنوز،شاید یه فریاد که زبونی برای گفتنش نداشته. صدای تق و تق داشت خاموش می شد و آرزوی من هم... آسمون اذن فریاد زدن داد: بخوان به نام پروردگاری که تو...
-
مرا که با تو شادم پریشان مکن...
سهشنبه 8 آبان 1386 19:52
اینجا همه هر لحظه میپرسند: -« حالت چطور است؟» اما کسی یک بار از من نپرسید: - «بالت ... قیصر امین پور عزیز (حالا دیگر باید بگوییم: زنده یاد...)
-
حالا که می بخشیم...
دوشنبه 7 آبان 1386 01:14
آرزوم خیلی تلخه که غیر از محبت و عشق چیزی نداشته باشی که به معشوقه ت بدی.الان زندگی ما انگار متکی شده به تلاش تو و انگار جای من و تو با هم عوض شده؛تو در جایگاه مرد خونه قرار گرفتی و من در جایگاه زن.همه چیزم داره می لنگه و من همه ش بهت می گم شرمنده م آرزوم و هیچ نمی پرسی تا کی قراره شرمنده ت باقی بمونم!(۱) خودت خوب می...
-
هم جا برای آنکه بمانم نبود و نیست/هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
یکشنبه 29 مهر 1386 07:55
هفته ای که با دیدن عمه اعظم تو مترو و سوال جواب هاش در مورد برنامه ازدواج من و شغل و تحصیلات همسر آینده م و سر هم بافتن های من و باور نکردن اون و چشم گرد شدنش و پز اون دخترای قزمیت در داهاتی شو دادن شروع بشه، چه جور هفته ای می تونه باشه؟ این آدم که من سه سال، چهار سال یه بار می دیدمش، حالا باید از کاشان بیاد اینجا،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مهر 1386 22:14
همیشه منو از دام هایی که واسه تو هست ترسوندی. این که من یادم بره برات خودمو رو فرم نگه دارم، یادم بره برات بهترین باشم و هواتو داشته باشم، یادم بره جذاب و خواستنی و موفق باشم، به خودم نرسم، و بعد کسی دیگه برات فتنه کنه و دل تو بلرزه. گاهی حتی علنا اینا رو بهم گفتی. اما فکر می کنی برای من دامی وجود نداره. یادت می ره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مهر 1386 15:22
برای هزارمین بار نکنه خدا نمی خواد؟ تردید دارم... حاج آقا چی شد؟ چرا نمی ری پیشش؟ چرا انقدر تعلل... من دارم دیونه می شم... می تونی اینو بفهمی؟ من خسته شده ام از این استراتژی زمان و عادت و سر بریدن با پنبه تو که هیچ وقت خدا نتیجه نمی ده تحت فشارم اینو بفهم چرا هیچ کاری نمی کنی؟ من خسته م... می خوام بمیرم قبلنا نمی...
-
زمستان است
شنبه 14 مهر 1386 21:16
حالا دیگه اونقدر با هم انس گرفتیم که نمی تونم چیزی رو ازت پنهان کنم. دیگه می تونی لحن پایین صدام رو موقع خستگی، موقع دلشوره، موقع ناراحتی و موقع ناامیدی از هم تفکیک کنی. آروم نمی گیرم... داریم درجا می زنیم. تمام تلاشمون خرج روز و شبمون می شه. دیگه چی می مونه واسه پس انداز؟ طلا تا قبل از ماه رمضان گرمی 16.800 بود. حالا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مهر 1386 00:05
دلم غم داره هنوز؛ تازه این اول جداییه ولی من... دلم همه ش داره بیشتر می گیره. راست می گفتی که من سوسولم. کاش زودتر همه چیز تموم بشه که لااقل بدونم دلشوره هات هم تموم شده آخه دلشوره هات با اومدن من پا به قلبت گذاشتن الان یک سال و دو-سه ماه از شروع اون دردسرا می گذره وداره همه چیز تموم می شه قرار ما این بود که سه سال به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مهر 1386 17:22
خدا هم داره میبینه که دلم چقد غصه داره آرزوم؛ به خاطر یه سقف باید از آرزوم جدا بشم.تا موقعی که خیال می کردم خونه دارم با یه کار دانشجویی هم می شد یکی دو سالی رو به امید فردای نزدیک بگذرونیم اما حالا دیگه نمیشه چون سقفی نداریم و فرصت هم. تو مملکتی که دکتر ومهندساش از پس تهیه یه سقف بر نمیان و سالها عذب میمونن و تشکیل...
-
خیزران
دوشنبه 19 شهریور 1386 09:32
اون نی خیزران رو یادته؟ من تا حالا خیزران ندیده بودم. از نزدیک ندیده بودم. تا دیدم، انگار ذوق روستایی م زنده شد. برش داشته بودم و تو داشتی از قلم نی می گفتی... من از قلم زدنای بچگی... ذوق روستاییم، وحشی گری کودکانه م... نی رو شکافتم از وسط... می خواستم هر کدوم یه تیکه شو برداریم، یادگاری... جونورا ریختن رو دستم. این...
-
Love is...
جمعه 29 تیر 1386 15:01
خدایا ازت ممنونم که به من کسی رو دادی که وقتی حالم بده، از اون سر شهر، همه کاراشو رها می کنه و میاد پیش من تا حالم خوب شه و با این که خودش غذا خورده، می بردم بهم ناهار می ده و با این که خونه منتظرشن و یه عالم کار داره، باهام قدم می زنه تا مطمئن شه که حالم خوبه... خدایا مرسی که دختر سرسختی مثل من رو عاشق همچین مرد دوست...
-
خواستگاریییییییییی!!!! :))
شنبه 23 تیر 1386 09:11
شاید اگه نیم ساعت دیر نمی کردی، هیچ وقت نمی فهمیدم انتظار یعنی چی؟ نمی فهمیدم دختر دم بختی ام که منتظر خواستگارش نشسته روی مبل، منتظر لحظه ای که زنگ در زده یشه و اضطرابش به اوج برسه. این روزها زیاد که مضطرب می شم به طرزی بزدلانه می خوام عرصه رو خالی کنم. چند بار اوایل صحبت ها، به الهام سقلمه زدم و زیر لب گفتم دلم می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 خرداد 1386 15:35
ذوق بزرگ ترین چیزیه که خلائش در تو احساس می شه. برای هر چیز فقط همون چند روز اول ذوق داری. بقیه ش باید بره خاک بخوره. مثه این وبلاگ. پ.ن: می ترسم زندگیمونم همین طور باشه. اینو قبلا هم بهت گفته بودم. بعد می شه اون که من با دوستام می رم پی کیف خودم، توهم پی کار خودت. اینو قبلا هم بهم گفته بودی.
-
من درد تو را ز دست آسان ندهم
پنجشنبه 17 خرداد 1386 19:27
تمام دیشب خیال می کردم نمی بینمت. برات آیت الکرسی می خوندم که به سلامت برسی تهران... کنار من... صبح که زنگ زدی، منتظر بودم خبر بهم خوردن برنامه رو بدی. توی راه که می اومدم هم، با اون همه ذوق، ته دلم انگار باور داشتم که دیگه این فاصله ها برداشتنی نیستن... درماندگی آموخته شده! من و تو با خودمون چی کردیم که انقدر برای هم...
-
مرهم مراد من بود، کعبه تو رو به من داد...
دوشنبه 14 خرداد 1386 13:24
یادته بهم می گفتی ما انقدر از موانع مختلف رد می شیم که وقتی پای سفره عقد کنار هم نشستیم، خالص خالص شده باشیم؟ یادته می گفتی محبتمون باید به هم خالص بشه؟ راست می گفتی عزیزم. تو رو نمی دونم اما من دارم این خلوص نیت و پاک شدن محبتم رو به تو کاملا حس می کنم. هر روز بیشتر و بهتر از قبل دوستت دارم. هر روز بیشتر تو رو سوای...
-
با تو هستم
یکشنبه 13 خرداد 1386 17:57
بابایی انقد تنهایی غصه نخور صبر کن بذار منم باهات باشم... پا به پات ...با شادی و غمت شریک باشم بازوم رو زیر سرت بذارم و ... این لحظه های دلواپسیت رو تنهایی سر نکن بابایی می دونی که منم چقدر دوست دارم مشکل مانا و الاهه حل بشه کی حل میشه ؟ خود خدا می دونه... ولی ما تموم تلاشمون رو می کنیم در حد ابزاری که در اختیار داریم...
-
اما نیستی...
یکشنبه 13 خرداد 1386 09:08
- سه ساعت دیگه می رسم قم. ولی نمی دونم چند ساعت طول می کشه تا به آرزوم برسم. تو می دونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ = نمی دونم. فقط امیدوارم قطار از ریل خارج نشه. توقف نکنه. منفجر نشه. یا حتی اشتباهی سوارش نشده باشیم. اگه اینطور نشه، هر قدرم رسیدن به مقصد طول بکشه، باز سفر خوبی داریم محمدم... دلم برات تنگ شده. - مایه دلخوشی من. دل منم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 خرداد 1386 10:25
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا می خوام بمیرم. بزدلانه می خوام بمیرم چون نمی تونم تصمیم بگیرم. حذف من از این قائله کم ضرر ترین تصمیمیه که می شه گرفت... خدایا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خرداد 1386 19:42
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا می خوام بمیرم. بزدلانه می خوام بمیرم چون نمی تونم تصمیم بگیرم. حذف من از این قائله کم ضرر ترین تصمیمیه که می شه گرفت... خدایا... یکی برای من الله...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خرداد 1386 19:40
هر تصمیمی بگیرم، هر تصمیمی، یکی متضرر می شه. یکی از عزیزترین کسام... من دل دیدن ناراحتی تونو ندارم. من نمی تونم محمدم. نمی تونم. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا یکی برای من الله اکبر رو معنا کنه... می خوام بمیرم. بزدلانه می خوام بمیرم چون نمی تونم تصمیم بگیرم. حذف من از این قائله کم ضرر ترین تصمیمه که می شه...
-
تو رو هر طرف رو می کنم می بینم...
جمعه 11 خرداد 1386 10:12
ماجرای بدی شده عزیز دلم. سرگردان موندم بین این اتفاقات. بین بخشی از دلم که داره به سمت تو کشیده می شه و بخشی که دل نگرون الهه ست. نمی تونم تنهاش بذارم. اما تو رو هم نمی تونم تنها بذارم. نمی تونم ماجرامون رو کش بدم. اما طاقت تنها موندن الی رو هم ندارم. حقیقتا برای من بار سنگینیه. این که هر لحظه نگران تو باشم. نگران اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 خرداد 1386 10:29
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 خرداد 1386 11:21
می دونم که این روزها کمتر به عشقولانه ها فکر می کنی. می دونم که الان یه چیزایی واسه ت اولویته و من و بقیه چیزا، کمی تو حاشیه ایم. (خب البته اگه فقط این مدت باشه عیبی نداره. اما من بعدا هیچ رقمه از حق محوریت خودم به نفع درس و کار و زندگی کوتاه نمیام! گفته باشم! ) اینا رو نگفتم تا مثلا یواشکی اعتراض خودمو ابلاغ کرده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 خرداد 1386 21:04
حالا که بهت دسترسی ندارم، هر لحظه از شب و روزم پر از احساساتیه که می خوام همون موقع، دقیقا همون موقع باهات درمیون بذارم. عزیزم... محمد دوست داشتنی من... چقدر امروز دلم صدای نرم و آرامش بخشتو می خواست. چقدر دلم برای مهربونیای مردَم تنگ شده بود... حیف که نیستی. حیف که کارت تلفنت فقط به اندازه یک دقیقه و 26 ثانیه شارژ...
-
۸
دوشنبه 7 خرداد 1386 09:18
1- از فاصله ها می ترسم . همیشه اول جلوه گری می کنند. یاد آدم می آورند که چقدربیشتر می شود دلتنگ شد. که ظرفیت دوست داشتن چقدر بیشتر از این حرف هاست... که ظرفیت دلتنگ شدن... خواستن... اشتیاق... همین که پیچ اول را رد می کنی، یا باید بشکافی از ذوق و امتناع، یا خودکار دست بگیری و هی دوره کنی گذشته را و هی برای آنکه دلت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 خرداد 1386 21:59
باید تَخیُل کنیم که در مِه راه می رویم ،در مِهی بسیار فشرده و سپید... در کنار هم من و تو مِه را می پیماییم – آرام و به زمزمه با هم سخن می گوییم... (نادر ابراهیمی) چقدر ظالمانه که من این روزها از هر زمان دیگه ای بیشتر دلتنگتم، بیشتر عاشقتم و بیشتر هواتو کردم... و همه ی همه ی همه ی راه های به هم رسیدن بسته ست... برقراری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 خرداد 1386 21:43
به نام پسر-دختر و رب الارباب مثل همیشه درست گفتی عزیز دلم من و تو با هم می شیم یکی اما نه کمتر از یکی من وتو از جهتی سه تاییم و از جهتی یکی هر جا که آشیونه ی ماست خدا هم هست... اینجوری می شیم سه تا...... وهر موقع بینمون عشق حاکم می شه طوری که حرارتش دلمون رو آتیش می زنه می شیم یکی. بابونه جون این خداست که به آتش عشق...
-
دلداده
پنجشنبه 3 خرداد 1386 15:26
سلام سلام عزیزم الان تازه از دانشکده می اومدم وسطای راه از ماشین پیاده شدم تا یه سوال ازت بپرسم. میگم آرزوی من : اگه گفتی من و تو ۲ تامون با هم چند نفر می شیم ؟ جواب: یک نفر یه خورده کم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 خرداد 1386 22:23
بابایی جون امروز دوباره خودم رو تو آینه ملاحظه کردم موهام انقده بلند و فرفری و پیچ وواپیچ شده بود که بالاخره به خودم غر زدم نق زدم که اه این دیگه چه وضعشه!؟ بعدش با فاصله ی ۱۰ دقیقه (دیدی چه فوری!؟) یه هویی یادم اومد که باید تکلیف پشم و پیلا رو روشن کنم و ....کردم. آخه لی لی جون آدمایی که نق می زنن و واسه بقیه تعیین...