شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

هم جا برای آنکه بمانم نبود و نیست/هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

هفته ای که با دیدن عمه اعظم تو مترو و سوال جواب هاش در مورد برنامه ازدواج من و شغل و تحصیلات همسر آینده م و سر هم بافتن های من و باور نکردن اون و چشم گرد شدنش و پز اون دخترای قزمیت در داهاتی شو دادن شروع بشه، چه جور هفته ای می تونه باشه؟

این آدم که من سه سال، چهار سال یه بار می دیدمش، حالا باید از کاشان بیاد اینجا، صبح کله سحر، دقیقا سوار همون مترویی بشه که من می خوام بشم، همون واگن، مقصدش همون جا، و بر خلاف همیشه، من برای اولین بار باید اون ساعت روز به جای حرکت به سمت میرداماد، برم 15 خرداد واسه کارای انگشت نگاریم!

هر چند که ایستگاه بعد گفتم اشتباه سوار شدم و باید در جهت مخالف سوار شم، اما اون یه ایستگاه خودش انگار یه کورس بود!

به بابا اینا نگفتم. می دونستم بابا ذهنش درگیر می شه. می دونستم خودم نفسم می گیره وقتی بخوام از حرفای عمه حرف بزنم... ولی می دونم اگه بفهمه من عمه رو دیدم و چیزی بهش نگفتم، ناراحت می شه.

 

دوست داشتم روزنگارهای بهتری اینجا می ذاشتم.

 

 

شاید حق با تو باشه. من گاهی تلخم. سرزنشت می کنم. اما اگه تو "وظایفت " رو به عنوان مرد خانواده ای که من قراره زن اون خانواده باشم، بدونی و انجام بدی، من دیگه نه لازمه تذکر بدم، نه سرزنش کنم.

وقتی تشویقت می کنم و کارساز نیست، وقتی به زور هلت می دم و باز برمی گردی، وقتی تذکر می دم، خواهش می کنم، در لفافه می گم، باز همون جایی می مونی که موندی، دیگه چی کار می تونم بکنم؟

اشکال کار این جا است که به قول خودت سه ساله سر از لاک بیرون آوردی و حالا می خوای به همه اون محرومیت هایی که تو راه پیشرفتت داشتی پایان بدی. حق داری. اما عین خیالت نیست که پای زندگی یکی دیگه رو هم به زندگی خودت باز کردی. تو در مقابل زندگی دختری که می خوای بیاری تو خونه ت مسئولیت داری... اما حواست نیست... فقط به پیشرفت درسی و حرفه ایت فکر می کنی. ازدواج مهم ترین مقوله زندگی آدمه، اما الان اولویت اول زندگی تو ساختن زندگی مشترکت نیست. تحصیلته...

وای بر من که تو زندگیت انقدر هم سهم ندارم...

 

 

خواب می دیدم دارم می رم طبقه پایین، اما تا درو باز می کنم، چیزی می بینم که می فهمم الان نباید برم تو اتاق. می رم بالا تو اتاق خودم.  اما تا درو باز می کنم آدمای آشنا و غریبه رو می بینم که باز می فهمم نباید بیام تو اتاق.

از هر دو جا مونده می شم. سردمه. نمی تونم تو راهرو بمونم. سرپناه می خوام اما هیچ جا تو خونه جا واسه من نیست...

تعبیر نداره. قبلا گفته بودم که همچین حسی دارم. تو هم نگفته بودی کمکم  می کنی که این حس ها و این وضع تموم شه. برام لالایی خونده بودی که خوابم ببره. بی پناه، تو سرما، تو تنهایی... فقط خوابم ببره و نبینم و نشنوم، اما نگفته بودی کاری می کنی که تو بیداری اینا رو نبینم و نشنوم...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بشری یکشنبه 29 مهر 1386 ساعت 09:05 http://boshraa.blogsky.com

سلام :)
تو چرا انقد ناراحتی ؟ درسته، همیشه وقتی آدما عاشق می شن خیلیا مخالفت می کنن. اما خدا رو شکر کن که خودتون دو تا هنوز سر حرفتون هستین و این یعنی.... یعنی تو سر کار نبودی. قدر اینو بدون :-
خیلیا هستن که مثل تو مغرور و دست نیافتنی بودن اما بالاخره عاشق شدن ، اما همین که به شدت وابسه شدن طرفشون که انقد ادعاش می شد که واسه رسیدن بهش همه کاری می کنه به بهونه های واهی ازش می گذره!! به همین راحتی...
اون تو رو واقعا می خواد ، حتی تو نوشته هات خوندم که اومده خونتون. دیگه چی می خوای؟؟ باقیش دست خداست :) خدا ر شکر کن. نمی دونی چقد آدم خورد می شه وقتی تمام عشقش بره زیر سوال....

آرزو یکشنبه 29 مهر 1386 ساعت 10:59

من تو عشقمون شکی ندارم بشای عزیز. وقتی کنار هم انقدر خوب و آرومیم... غم من از بخشای دیگه زندگیه. نمیشه تک بعدی و فقط با اتکا به عشق جلو رفت. ما برای دوام عشقمون به چیزهای دیگه ای نیاز داریم. به حمایت... به جدیت... به تلاش... به فهمیدن این که تو چه موقعیتی هستیم. نسبت به هم چه وظایفی داریم. چیکار باید بکنیم تا کنار هم خوشبخت باشیم...
و گرنه من و مجمد برای تحمل سختیا کنار هم از هیچ چیز نمی ترسم...

محمدت جمعه 4 آبان 1386 ساعت 00:57

دیگه نمی خوام شرمنده ت باشم آرزوم . امید به خدا. سعی می کنم خونواده م رو بیارم تو خط.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد