شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

شوهر مدرسه ای

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد / اما او که با ماست / او که نرفته است / از او بپرسید که چه می کند با دل ما...

غر

بابایی غرم میاد. چرا بعضی روزا انقدر تو کار و درس غرق می شی که یادت می ره حتی بهم یه اس ام اس بزنی؟

۹

بابایی غرم میاد. چرا بعضی روزا انقدر تو کار و درس غرق می شی که یادت می ره حتی بهم یه اس ام اس بزنی؟

۷

 

من و تو همون دوتا اناریم که رو شاخه کنار هم نشستیم. هنوز زوده واسه چیده شدنمون. اما از بین اینهمه آفت، از بین اینهمه دستای کوچولو و بزرگی که بازی بازی میوه های نارس و می کنن، جون سالم به در بردیم. رو این درختی که کسی هرسش نکرده. کسی باغبونش نبوده، از خاک خدا جون گرفتیم و سرخ شدیم.

کمی دیگه... کمی که بگذره، اونوقته که بزرگ شیم. کامل شیم. شیرین شیرین. بعد، کم کم ترک برمی داریم. اونوقته که خدا دست دراز می کنه و می چیندمون. می شیم میوه بهشتی خدا!

آهای خدا جون! من یه شرط واسه چیده شدن دارم! تو که دستت از همه دستا بزرگتره، تو که دستت از همه دستا قوی تره، تو که از همه خداهای جهان خداتری، این دوتا انارو با هم بچین. واسه تو که کاری نداره!

منو رها کن از این فکر تنهایی

یه روزایی بود که وقتی بهم می گفت من ضامن هدایت کسی هستم، که به سمت خودم خوندمش، یا وقتی می خوندم که می گه هرکی رو بخواد هدایت می کنه، دلم آروم می گرفت. انگار که یکی از همونا بودم... انگار مرجع ضمیراش من بودم.

حالا دلم آروم نیست. حالا وقتی غضبش رو به سمت اونایی نشونه می ره که هدایت شدن و بعد از راه برگشتن، وقتی از کسایی حرف می زنه که اون خواسته تا راهو گم کنن و هیچی نمی تونه باعث برگشتنشون بشه، جز اینکه اون بخواد، فکر می کنم با منه که داره حرف می زنه.

دلم آروم نیست... یکی زود بیاد منو ببره... باید برم. نمی دونم کجا. خونه تو؟ پیش خدا؟ تو قبر؟ نمی دونم... فقط می دونم باید برم. یکجا ایستادن و نگاه کردن، داره از بینم می بره. می خوام نباشم... می خوام برم...

می دونی غاده چه مهری از چمران خواست؟ "قرآن و تعهدی از داماد که منو در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کنه."

مهر من تو اون قباله ازدواج مهم نیست چیه. مهری که من و تو هر دو تو دلمون قبولش داریم و من به محض اومدن تو خونه ت ازت می خوام، همینه. به رشد و تعالیم کمک کنی. به رشد این دنیا و اون دنیا. خیلی وقته که اگه قدمی برمی دارم، ته دلم یه چیزه. می خوام همه چی تموم باشم. کامل باشم. چون ادعای مسلمونی دارم و مسلمون نمی تونه پیش کسی، از خوبیای دنیا کم بیاره. نمی تونه مهارتی رو بلد نباشه. نمی تونه از علم دنیا عقب بمونه. نمی تونه زیبا و جذاب نباشه. نمی تونه آدم موفقی نباشه. نمی تونه یه سر و گردن از بقیه بالاتر نباشه. نمی تونه خوب حرف نزنه. نمی تونه خوب حس نکنه. خوب نبینه. خوب نشنوه. خوب ساز نزنه. خوب عبادت نکنه...

ضامن رشدم باش. هرچی می دونی، هرچی می تونی... من عادت به عادی زندگی کردن ندارم. تو هم همین طوری. می دونم. خدا از اول برامون نقشه داشته...

کاش می شد برم مکه. پای پیاده. هروله کنان... نمی دونی که من چی می خوام. من به همه تردیدها و سختی ها و سنگ ریزه های این راه محتاجم... یه نقطه اتکا می خوام. یه نقطه اقتدار... کاش شریک رویاهام بشی... من با تو یا بی تو، تو این چند روزی که اجازه زندگی کردن دارم، باید حرکت کنم. باید برم. یه جا موندن از بینم می بره. باید برم. پای پیاده... هر جا که شد. راه از درون خود من شروع می شه و درون خود من به مقصد می رسه. این وسط نمی دونم تو دنیا، چه چیزایی اقتضای حرکتمه. اما هروقت احساس کنم چیزی بخشی از حرکتمه، باید انجامش بدم. کمکم کن راهی بشم... راهم باش... همراهم باش...

 

پ.ن: وقتی می بینم حرکتی می کنی، موفقیتی داری، مهارتی کسب می کنی، سراپا شکر می شم. از تو که تو راه کمال خودت قدم بر می داری و از خدا که دستش پشتمونه. دوست دارم عزیزم...

وقتی تو نیستی، نه هست های ما چنان که بایدند، نه باید ها...

چقدر بده که آدم شوهرش کتابخور باشه ها! چون اگه آدم تنها بره نمایشگاه و موبایل آقای همسر عزیز شارژ نداشته باشه و خاموش باشه، تو می مونی حیرون که این کتابو بخرم یا نه؟ نکنه اونم داشته باشدش؟ نکنه کتابخونمون پر کتابای تکراری شه؟ کجا جاشون بدیم این همه رو؟ نکنه سر اینکه کتاب من تو کتابخونه بمونه یا کتاب اون، دعوامون بشه؟ نکنه کارمون به جدایی بکشه؟ اگه دو تا رو نگه داریم، اونوقت هر کی کتابخونه مونو ببینه چی می گه؟ نسلای آینده چیکار می کنن؟ ما رو نفرین نمی کنن که چرا سرمایه فرهنگی و ادبی گرانبهایی واسشون فراهم نیاوردیم؟ نمی گن چرا پولمونو واسه خریدن کتابای تکراری هدر دادیم و واسه زندگی اونا سرمایه گذاری نکردیم؟ اگه نفرینمون کردن و دوتایی با هم زمینگیر شدیم چی؟ کی میاد یه لیوان آب دستمون بده؟ اگه یکیمون سکته کرد و اون یکی زمینگیر بود و نتونست کمکش کنه، بعد دید عشق سالهای جوانیش داره جلو چشمش پرپر می شه چی؟ اگه اون دنیا ازمون بازخواست کردن که چرا دانشی متناسب با امکاناتی که بهتون دادیم کسب نکردید چی؟ اگه گفتن چرا پولتونو صرف خرید کتابای خوب نکردید که علمتون، عملتونو اصلاح کنه چی؟ اگه خدا بهمون ظنین بشه که ما جهت فرار از پرداختن زکات علممون، علم اندوزی نکردیم چی؟ واااااایییییی خدایا! چقدر دردسر! شوهر کتابخون هم هیچ به درد نمی خوره ها!

 

 

جات خالی بود عزیزم... توی هر قدمم... وقتی خسته شدم، کسی نبود که خودمو واسه ش لوس کنم. کسی نازمو نخرید. کسی کتابای خوبو بهم پیشنهاد نکرد. کسی بارهای سنگینمو ازم نگرفت که دستام مثل الان از بار دیروز تیر نکشه. کسی کنارم نبود تا حضورش باعث شه حس کنم خوشبختم. کسی نبود تا خیالم راحت باشه از حضور مهربون و نرمش. کسی نبود تا قربونش برم. کسی نبود. کسی که عمیقا دوسش دارم... می فهمی؟

 

9 اردیبهشت 1386 ساعت 02:36

دخترکم
الان تازه از سر کار اومدم  تازه ی تازه هم که نه! ساعت ۱۰ دقیقه ی صبح رسیدم خونه.
بازم طبق معمول وسط پخش زنده   ادیتور برنامه به مدت ۲۰ دقیقه رفت دست به آب...و بعدشم مثلا عذر خواهی کرد
بی خیال ولی
الهی سقف دسشویی خراب بشه روی سرش...
وللش وبلاگمون رو با این حرفا آلوده نکنم بیتره!
فقط می خوام بهت بگم دوست دارم
از همون دوست دارمای شبونه که آدم حسابیا این وقت شب به معشوقشون می گن؛ به خدای زندگیشون.
اصلا بیا با هم  بی خدایی کنیم.
بیا به جای اینکه خدای خودمون رو بپرستیم بریم سراغ الاه آسمونااااا
 آرزوی من
یادته اولین حرف عشقولانه م چی بود؟
همیشه دوست داشتم یه قبر مشترک داشته باشیم ؛زیر خاک تو تاریکی و رطوبت و سکوت.فقط خدا باشه و تو ومن...
اما حالا دیگه نمی خوامش.
اگه قراره که باهات در پیشگاه خدا هم آغوش بشم اونجا زیر خاک نخواهد بود
قبرمون یه جاییه شبیه آسمون
پیش الاه...

تو تنها آرزویی هستی که آدم رو آسمونی می کنی.
شب بخیر بابونه جان.
به خوابم بیا.
 
محمد

۶

دغدغه ای نیست. غمی نیست. من زنده ام... مثل بارونای این روزا... بارونه اما نه از اون بارونا که واسه دلای گرفته، بلای آسمونی می شن. بارون شدم... رحمت ...

 

اللهم اهدنی من عندک...

و افض علی من من فضلک...

وانشر علی من رحمتک...

وانزل علی من برکاتک...

سبحانک لا اله انت...

اغفرلی ذنوبی کلها جمیعا...

فانه لا یغفر ذنوب کلها جمیعا

                               الا انت...

 

 

آشکارا نهان کنم تا چند

دوست می دارمت به بانگ بلند...

بعد از زلزله، یه بازسازی اساسی لازمه. ما کردیم؟!

گفتم: تلاش من اینه که از هر جهت برات ایده آل باشم. از هر جهت از زنهای دور و برم یه سر و گردن بالاتر باشم.

عصر جمعه بود گمونم که همدیگه رو توی پارک لاله دیدیم. یادت میاد؟!

آدمیزاد موجود مقایسه گریه. اینم جزو همون خصوصیات خاکی آدماست که اگه نبود، چند پله به غیر آدمیزاد نزدیکتر می شدیم. نمی خوام خیلی به مقایسه ها اتکا کنم. اما تا اون حد که اقتضای ذات انسانیه، دلم می خواد برات بهترین باشم. دلم می خواد حتی یه سر و گردن بالاتر از بهترین ها باشم.

... دلم می خواد از مردای اطرافم سر باشی. یونیک باشی. (برای پیدا کردن کلمه ای که به بهترین شکل معنی یونیک رو برسونه، به خودم زحمت ندادم. تو هم به خودت زحمت نکته گرفتن رو نده عزیزم. حرف ها مهم تر از لغاتن. نه؟!)

می خوام با هر کی مقایسه ت می کنم بگم محمد من یه چیز دیگه ست. محمد من همین الان هم تو خیلی از موارد از بقیه سره.

می خوام تلاشتو بکنی تا همیشه بهترین باشی. بهترین، داناترین، قوی ترین، شجاع ترین، جذاب ترین، ماهر ترین، عاقل ترین، زاهد ترین، تازه ترین و قابل اتکا ترین.

پشت هم خوندن اینا به ذهن آدم این رو متبادر می کنه که داری صرفا چند تا لغت هم وزن رو می خونی. برای منی که اینا رو پشت هم نوشتم و برای منی که این خواسته ها رو ازت دارم اما، اینا فقط یه سری از لغات نیستن. نیازهایین که من در خودم حس می کنم برای بیشتر دوست داشتنت. تقاضاهایی که از رابطه مون می شنوم و می دونم اگه جدی نگیریمشون، ضرر می کنیم.

کمک کن بیشتر دوستت داشته باشم. بهم بگو چه طور برات جذاب تر باشم و فکر کن که چه جوری می تونی برام متنوع و تازه باشی عزیزم. ماهی قرمزت به تنوع احتیاج داره.

 

۵

هوس تنهایی کرده ام. جای خلوتی می خواهم و صدای او را که دائم بگوید دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم : بس است دیگر! بگو دوستت ندارم، بگو از تو متنفرم، بگو برو گم شو! و او با بغض بگوید : دوستت ندارم، از تو متنفرم برو گمشو! و من از شنیدن آنها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید هر چه گفتم دروغ بود. رفتنت، آمدنت، خنده ات، گریه ات، آشتی ات، قهرت، عشقت، نفرتت، صدات، سکوتت، یادت، فراموشیت، مهرت، کینه ات، خواندنت، نخواندنت، و اصلا بودنت و نبودنت سنگین است، سنگین است. بگویم: اتفاق تو از همان اول نباید می افتاد و حالا که افتاده است دیگر نمی توان آن را پاک کرد و یا فراموش کرد. اما شاید پاک کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند.

 

مصطفی مستور

بگذر ز من ای آشنا...

 

داره تو سرم مرور می شه انگار. این فاصله ها زمان خوبیه تا یاد نقاط کور رابطه بیفتیم. حالا که می تونم خودمو دو شق کنم. یه شق عاطفی و یه شق منطقی...
گاهی خیال می کنم زیر چهره آرومت، همون آدمی خوابیده که دوست داره گاهی عزیزاشو آزار بده. یه آدم سرسخت که حرف هیچکی رو جز خودش نمی شنوه. که از رابطه فقط طلب داره...
دارم هی تو ذهنم می گردم و یاد چیزایی می افتم که ازت خواستم و نخواستی که حتی گاهی به خاطر من انجامشون بدی... فقط به خاطر اینکه من ازت درخواست کردم از موضعت کوتاه بیای...
یاد جریان ساره می افتم که هنوز که هنوزه نفهمیدی واسه من مهمه. نفهمیدی تو این جور وقتا، وظیفه مرد این نیست که زن رو توجیه کنه تا منطقی فکر کنه. وظیفه شه کاری کنه تا حساسیت به حداقل برسه. حالا می خواد این حساسیت منطقی باشه یا نباشه. جالب اینکه اتفاقا تو این جور موارد، منطق همون حس آدمه و حق با اونیه که نسبت به موضوعی حساس شده.
جواب اس ام اس راحله رو که می خواستم بدم، اشتباهی دستم زیاد رفت بالا و یه اس ام اس با اسمی که واسه ساره تو گوشیت گذاشتی دیدم. کنجکاو شدم. همون حساسیته وادارم کرد بخونمش. هنوز نمی فهمم چرا این دختر به خودش اجازه می ده بهت ابراز علاقه کنه و تو چرا نمی خوای بهش بگی که موضوع ما جدیه.
می خوای نگهش داری؟ بیشتر از من دوسش داری که منو ازش قایم می کنی تا دلش نشکنه؟ فکر دل شکستن اون هستی، اما من باید خودمو ندید بگیرم و تظاهر به بی اهمیتی ماجرا کنم، وگرنه دعوامون می شه.
یه شب که در مورد ساره حرف می زدیم، با حسرت گفتی ساره واقعا گوهری بود... با همون سر تکون دادنای همیشگی و حجم صدایی که فقط وقتی به کار می گیری که می خوای به موضوع مورد بحثت اهمیت و اعتبار بدی. اون شب ندیدی که چه طوری حالم عوض شد. بحثی نیست. هنوز اتفاقی نیفتاده. انتخاب کن. بالاخره ساره هم معیارهایی رو داره که برای تو جالبه. خصوصا اینکه با وجود این رابطه شکل نگرفته بینتون، این جسارت رو داره که بهت بگه دوستت داره.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشحالم که رابطه اونقدر کشدار شد تا خود واقعیتو ببینم. خود ناپخته ای که بیشتر از اون که شبیه یه مرد رفتار کنه، برای حفظ مواضعش قهر می کنه تا مجبور به قانع کردن کسی، عوض کردن چیزی، یا حتی توضیح دادن نشه.
زندگی مامان و بابات برام تداعی می شه. همه برات مهمن جز من.

اینطوری نمی تونم ادامه بدم.

از این سرپناه خیالی نجاتم بده...

 

بدم میاد. عصبی می شم. از این پاورچین، پاورچینات عصبی می شم. از این نه نمی شه و نمی تونیم گفتنات عصبی می شم. از این بندایی که به پاته... تصورشون حتی افسرده م می کنه. از اینکه فکر می کنی زیر ذره بین همه هستی. می ترسی نوشته هات یه ذره بودار باشه و کسی چیزی بهت بچسبونه. از این که ازم می خوای محافظه کار باشم. از این که می ترسی دیوونگی کنی...

گاهی فکر می کنم زبون همو نمی فهمیم. جون می کنم تا بهت بگم من از این وقفه های زندگیت بدم میاد، از ترس و محافظه کاری کلافه می شم، تعلل و دست دست کردن نفسمو خفه می کنه... اما تو باز حرف خودتو می زنی. بهانه... همیشه بهانه ای داری. در نهایت هم می رسیم به اینجا که من تو رو نمی فهمم. من که آخر سر شلوغی بودم!

همیشه می رسیم به اینجا که تو الان داری سه تا رشته می خونی و نمی رسی به هیچ کاری. حتی نمی رسی هفته ای یه بار بری استخر. حتی نمی رسی شبی 1 ساعت بری باشگاه! اما می رسی که بین روز بخوابی! کلافه میشم وقتی خودتو با آدمایی مقایسه می کنی که کم از "ناصر" ندارن. من تو رو با خودم می سنجم. چون ما قراره با هم زندگی کنیم. نه تو با یکی از اون آدمایی که او مدرسه لعنتی، ناصر بارشون آورده.

بدم میاد. عصبی می شم. از این انعطاف ناپذیریت. از اینکه یه عالمه باهات حرف می زنم، منطقا می گی که توجیه شدی، اما باز زحمت یه حرکت کوچولو و امتحان پیشنهاد منو به خودت نمی دی. یعنی اصلا واسه حرفم ارزش قائل نیستی که بدی.

تصویر جدیدی داری تو ذهن من از خودت می سازی. شجاع نیستی. می خوام شجاع و اهل ریسک باشی اما نیستی. واسه حرف خودتم ارزشی قائل نمی شی. دیگه وقتی از یه طرحی که تو سرته حرف می زنی، یا یه پیشنهاد تازه می دی، نمی تونم خوشحال شم. ناخودآگاه به خودم می گم: بی خیال. این که فقط حرفشو می زنه. کو مرد عمل؟! اینجوری می شه که اعتماد یه زن از مردش سلب می شه.

اینجوری می شه که ازت دور می شم. که حس می کنم علاقه م داره بهت کمرنگ می شه. که حس می کنم افتادم تو یه چاله و روز به روز بیشتر افسرده می شم. بعد تو می پرسی دلیل افسردگیت چیه و من نمی تونم توضیح بدم.

آینده من تا اون قسمتی که مربوط به خودمه، روشنه. اما درست همونجایی که به تو پیوند می خوره، مبهم می شه. من از این آینده ای که سعی داری ازش مطمئنم کنی، می ترسم و چون همیشه نگرانم می کنه، داره ازش بدم میاد. انگار دارم ازش فرار می کنم. تا کی می تونم به حرفت اعتماد کنم که می گی خیالم از بابت آینده راحت باشه؟ چی به من نشون می دی؟

۴

راست می گی. خیلی سخته که آدم کسی رو که دوست داره نبینه. اونم آدمایی مثل من... مثل تو...

چند وقتیه که جور عجیبی شدم. به تو که فکر می کنم، به رابطه مون، انگار که نرم می شم. دلم می خواد خدا رو  تا تهش بندگی کنم. قبل از تو هم این اعتقادات مذهبی بود.

هرچند که اوایل با تو بودنم، به همون دلایلی که می دونیم، با افت شدیدی همراه شد. اما حالا دارم کم کم پیدا می شم. مثه ضربه ای که روی رینگ مسابقه می خوری. تا مدت ها گیج می زنی. بعد کم کم خودتو پیدا می کنی و همه چی ت برمی گرده به روال سابق. با این مزیت که این بار می دونی باید از خودت بیشتر محافظت بکنی. باید این بار برای دفاع از خودت، حمله کنی...

برگشتم انگار. این بار اما یه جور دیگه ای مسلمونی می کنم. حس می کنم به تو که فکر می کنم مسلمون تر می شم. برای خودمم عجیبه...

خدایا مرسی که اجازه دادی برگردم پیشت... مرسی که اجازه می دی عبادتت کنم. و مرسی که اجازه می دی با مملم بندگی تو کنم...

 

 

پ.ن: به قول مریم: خدایا بیا پایین با هم آواز بخونیم دیگه!

 

۳

 

 جای من و تو رو نقشه ی شادی جهان کجاست؟ ببین ایران با بعضی از مناطق افریقا همرنگه... بخشای خاکستری رو ببین. می ترسم یه روز اونجوری شیم. از نقشه پرت بیفتیم اصلا. جای من و تو کجاست؟!

 

دور فلک درنگ ندارد...

می تونستم بگم مخابرات هم بد جور عاشق کشی می کنه. اما نمی گم. گمونم این وقفه ها برای من و تو خوب باشه. اینکه بخوایم باهم باشیم و مقاومت کنیم... اینجوری بیشتر می فهمم که چقد دلم برات تنگ شده. بیشتر یاد خوبیات می کنم.

دارم آدم می شم پسر! فک کن! تو ترکم اساسی! می تونم بگم در حال حاضر موبایلم فقط خاصیت MP3 Player داره واسم.

 

 

ببین اینجا پر از انرژی منفیه. پر از مقاومته. کشمکش من با سیستر گرامی... این که دوس داره رو همه چیز تسلط داشته باشه... حتی رو وقت خواب من، به بهانه این که نمی تونه با چراغ روشن بخوابه... پر از آیه یاس خوندن و افسردگی. گفته بودم که... پا نمی ده بهم. نمی ذراه بهش نزدیک بشم. در عوض کلی از انرژی منفی شو هوار می کنه رو سر من. گمونم یکی از دلایل دلمردگی طولانی مدت من هم همینا باشه.

 

 

یه روز گفتم بهم بگو یه کاری برات بکنم. فقط چون تو خواستی... هر چی بود. حتی اگه موافق نباشم. به نظرم قشنگه که گاهی اینجوری از هم درخواست کنیم. یادته؟!

تو گفتی ازم می خوای که هر روز تو یه لحظه، چند تا آیه مشترک از قرآن رو با هم بخونیم.

یادته؟ فقط یه شب عملیش کردیم. قرار رو خودت گذاشتی محمد! اما خودت زیرش زدی! می بینی؟!

راستشو بگم؟

ببین این نیمه کاره رها کردن کارهات، اذیتم می کنه. خیلی زیاد اذیتم می کنه. وقتی یه کاری رو پشت گوش می ندازی، فکر می کنم واسه هیچی ارزش قائل نیستی. حتی واسه حرف خودت. حتی واسه زندگیمون. واسه پیشرفت و استقلالمون... واسه خاطره ساختن حتی...

عیب اینجاس که من آدم سرسختی هستم. سرسخت و عجول. اراده که کنم، باید انجامش بدم. نشد نداره برام. تعویق هم نداره برام. اما تو همیشه طوری زندگی می کنی که انگار فرصت همیشه هست. اونوقته که به مشکل برمی خوریم... نمی دونم کدوم درسته. اما می دونم که از تعلل کلافه می شم. حوصله م سر می ره و دوس دارم بدوم. ترسم از این ریتم متفاوت من و تو تو زندگی کردنمونه. می ترسم برای هم کسل کننده شیم. من با سرعتم و تو با آرامشت.

به مقطع فعلی که نگاه می کنم، همه زندگیت برنامه های دراز مدته. من دوست دارم، و بالاتر از اون نیاز دارم ببینم که برنامه های کوتاه مدت هم تو زندگیت داری. این به من آرامش می ده. دوس دارم بری دنبال کارای عقب افتاده ت. چیزایی که تا الان باید انجام می دادی و ندادی. به خودت برسی... سعی کنی همه ابعاد وجودی و زندگیتو ارتقا بدی... این به من انگیزه و انرژی می ده تا این که فک نکنم بین ما اون سیالی انرژی که گفتم، وجود نداره...

نمی دونم اینا حل شدنیه یا نه. این روزا فکرمو زیاد درگیر کردن... هروله من و آرامش تو...

 

 

دلم می خواد با هم بشینیم اینا رو بخوریم! فک کن! چقدش اون چیزاییه که هر روز من و تو با هم می خوریم! بیخود نیست قلاب کمر بندت 3 تا سوراخ اومده جلو!

۱

 

همیشه ظرفیت ها رو دست کم می گیرم. ظرفیت خودم برای کار، برای درس، برای برداشتن چند تا هندونه با یه دست... ظرفیتم برای دوست داشتن تو... ظرفیت تو برای تکثیر شدنت توی زندگیم... بیرحمیه. نه؟

ببین این وسط انگار یه مشکلی هست. این که من این همه بلبل زبونم و برای تو حرفی نمی زنم. این که ما هر دو نویسنده ایم و به هم که می رسیم، انگار چیزی برای گفتن نداریم. من و تو بد موزمارهای زبون بسته ای هستیما! شاید چون هر دو خیال می کنیم حرف همو می فهمیم... یا مثلا اگه چیزی بگیم، زیادی لمپن شدیم... یا مثلا اگه لاو ترکوندنمون از سطح دوستت دارم و فدات شم و می خوامت بیشتر شه، پررو می شیم.

نمی دونم ... به نظرت می تونه مشکل از اونجایی باشه که هر دو نویسنده های مزدوری هستیم که فقط قلم و حرفمون واسه مزد و گوش مردم کار می کنه؟

گاهی تعجب می کنم از ظرفیت خودم که بهش بی اعتنام. از اینکه می تونم شادتر باشم و نیستم. می تونم شادترت کنم و نمی دونم چرا نمی شه. ببین چرا من وقتی با مریم هستم از دیوار راست بالا می رم اما با تو نه؟! (شاید چون چاق شدی نمی تونی ورجه وورجه کنی! ای قربونت برم با اون چاقیت!)

ببین، یه چیز بگم؟ من دوس دارم عاشقونه هامون، مثه وقتایی باشه که من از چیزی شاکی شدم و تو داری قانعم می کنی... داری از دلم در میاری. هم عاشقونه، هم پر از جمله هایی که تو ذهنم واسه همیشه می مونه. که یادم میاره چقدر بهم نزدیکیم... چقدر منو می فهمی... چقدر بلدیم هم عاشقونه باشیم و هم جمله های درست درمون عاقلانه قاطیش کنیم. زن منطقی گرفتن این دردسرا رو هم داره ها! می دونستی؟

آخ عزیزم...